یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
یکشنبه ای که گذشت عروسی داشتیم عروسی که تموم شد با مامان اینا با هم برگشتیم تو فاصله رسیدنمون تا خونه ی بابا اینا همه به جز من ، مشغول صحبت در مورد مراسم بودن منم همینجوری تو فکر این بودم که چرا یدفعه اینقد دلم گرفت خلاصه که وقتی اومدیم خونه با حال بی حالی لباسامو عوض کردم و رفتم سر گاو صندوق جا جواهریُ اوردم که طلاهامو بدارم سر جاش آقا ما گوشواره و گردنبند و انگشتر (آرزو) رو که در اوردیم ،گذاشتیم سر جاش و چیز خاصی توجه مان رو به خودش جلب نکرد این شد که شیطونه بود یا پری ِ نمیدونم به دلمان انداخت یه نگاه به به اون یکی نیم ستت هم بکن ما هم حرف گوش کن ! و مال دنیا پرست رفتیم که بنگریم و ....ا ِ دستبندم کـــــــــــــوووووووو ؟؟؟؟ ب...
نویسنده :
لی لی
11:33